مریم

به جان خویش آتش هزارباره کشیده بودم. بیست سال بود که چشم‌ترس گرفته بودم؛ از شدت پرهیز از نگاه به نامحرمان، هرجا که حاضر می‌شدم، پیش از آنکه زنی وارد شود، چشمانم بی‌اختیار روی هم می‌رفت و اجازهٔ دیدن کسی را به من نمی‌داد. سال‌های مدیدی بود برای آنکه فراموشم نشود نباید سخن بیهوده بگویم، زیر زبانم سنگ‌ریزه‌ای قرار داده بودم که جای آن در دهانم سیاه شده بود.