میاکی کارش را سرِ حوصله انجام داد اما همین که دیگر از همهچیز راضی شد سری تکان داد، انگار به خودش بگوید همین است: عالی. بعد روزنامههایی را که همراه آورده بود دسته کرد و خیلی نرم گذاشتشان پای پُشته. روزنامهها را با فندکی پلاستیکی آتش زد. جونکو بستهی سیگارش را از جیب درآورد، یکی برداشت و گذاشت بر لب و کبریتی کشید. چشمهایش را جمع کرد و خیره شد به پُشتِ قوزکرده و سرِ میاکی که موهایش داشت میریخت. رسید: لحظهی نفسگیرِ کُلِ این مراسم. آتش جان میگیرد؟ شعله میکشد به آسمان؟
سهتایی در سکوت خیره بودند به کُپهی کُندهها. روزنامهها الو گرفتند. شعلهها افتانوخیزان لحظهای بالا آمدند، سپس پژمردند و خاموش شدند. بعد دیگر هیچ نبود. جونکو با خودش فکر کرد جواب نداد. چوبها احتمالاً خیستر از آن بودند که بهنظر میرسیدند.
جونکو داشت امیدش را از دست میداد که باریکهای دودِ سفید از پشتهی چوبها بیرون زد. بادی نبود که دود را ببرد
محسن
04
دی