آنجا نشسته بودم و سعی میکردم تنفسم را آرام کنم. پیرمرد هم در سکوت تماشایم میکرد. لحظهای چشم از من برنمیداشت. معذب بودم. انگار بدون اجازه وارد حیاطخلوت کسی شده باشم. دلم میخواست از روی نیمکت بلند شوم و هرچه زودتر راهم را بکشم و بروم سمت ایستگاه اتوبوس. نمیدانم چرا، ولی نمیتوانستم برخیزم. مدتی گذشت. ناگهان پیرمرد زبان گشود.
«دایرهای با چندین مرکز.»
سرم را بلند کردم و به او نگریستم. چشمهایمان تلاقی کرد. پیشانیاش عجیب پهن بود و بینیاش نوکتیز، مثل نوک پرندگان. زبانم بند آمده بود. سپس پیرمرد دوباره این کلمات را تکرار کرد: «دایرهای با چندین مرکز.»
طبعاً از حرفهایش هیچ سر درنمیآوردم. به فکرم خطور کرد این مرد همان رانندۀ اتومبیلی بود که با بلندگو آموزههای انجیلی پخش میکرد. شاید اتومبیلش را در همان نزدیکی پارک کرده بود تا استراحتی بکند. نه، امکان نداشت. صدایش با صدایی که قبلاً شنیده بودم فرق داشت. صدای پشت بلندگو جوانتر بود.
محسن
04
دی