محسن

بیوه‌زن گفت: «دوتا بچه داشتم. یک پسر و یک دختر. دخترم سه سال از پسرم کوچک‌تر بود. همان‌طور که قبلاً گفتم، مرده ـ خودکشی کرده. بچه‌دار نشد. من و پسرم هم مشکلات خودمان را داریم و مدت زیادی خوب باهم کنار نیامده‌ایم. حالا هم کمتر با او حرف می‌زنم. سه‌تا نوه دارم، اما مدت‌هاست که آن‌ها را هم ندیده‌ام. با این حال وقتی مردم، بیشتر ملک و مالم خود به خود به تنها پسرم و بچه‌های او می‌رسد. این روزها برعکس گذشته وصیت‌نامه چندان اعتباری ندارد. اما حالا دارایی‌های تحت اختیارم به مبالغ کلانی می‌رسد. اگر در این کار موفق شوی، مایلم مقدار زیادی از آن را به تو اختصاص بدهم. اما لطفاً سوءتفاهم نشود: نمی‌خواهم تو را بخرم. همه‌ی حرفم این است که تو را دختر خودم می‌دانم. کاش دختر واقعی من بودی.»

آئومامه به او زل زده بود؛ بیوه‌زن جام را روی میز گذاشت، انگار یکهو یادش آمده بود که آن را در دست دارد. بعد سر چرخاند که به گلبرگ‌های براق سوسن پشت سرش نگاه کند. جلد 2