میدان بهارستان مثل همیشه نبود. به گاریها اجازه عبور نمیدادند، و جماعت دور میدان بیضیشکل به طور منظم صف کشیده بودند. چند سوار نظامی اینور و آنور میرفتند که هوای کار را داشته باشند. و چهار افسر با لباس آبیرنگ، جلو در مجلس میخکوب شده بودند؛ درست زیر لالههای روشن سردر، دو تا اینطرف، دو تا آنطرف، و هر چهار نفر دستفنگ. و بالای سرشان دو شیر به هم شمشیر کشیده بودند.
بوی خاک نمناک میآمد و جماعت منتظر بودند که شاه از مجلس درآید تا براش کف بزنند. ما در صف اول بودیم، داشتیم تخمه میشکستیم. باد که میوزید، مورمورمان میشد. یقه پالتو را بالا دادیم و در آن سرمای خشک اینپا و آنپا کردیم. سهراب گفت: «آقا هل نده.»
جمعیت در صف اول کش و قوس میآمد. یکی میآمد، یکی میرفت، یکی خودش را در صف جا میزد، و گاهی بوی آش رشته میآمد. سهراب گوشی کلاهش را بالا داد و برگشت: «آش میخوری؟»
محسن
01
دی