محسن

سراغ فرویلاین گلوبکه را گرفتم. دختر کک‌مکیِ موسرخی را نشانم دادند که گوشه‌ای، پشت مانیتورِ کامپیوتر نیمه‌پنهان بود. راستش در آخرین لحظه، حسابی دل‌شوره به جانم افتاد: نکند این رودیِ بدذات سر‌به‌سرم گذاشته و الان است که همه‌ی آژانس جمع شوند تا به ریش این خارجی ابله بخندند! ولی وقتی خودم را معرفی کردم و گفتم چه‌کار دارم‌، نه تعجب کرد و نه خنده‌اش گرفت. واکنش او خیالم را آسوده و البته کمی هم حیرت‌زده‌ام کرد. جواب داد بله، آن‌ها این امکان را دارند که هرکدام از مشتری‌هایشان را به هر زمان و مکانی بر روی کره‌ی زمین بفرستند و خود او، فرویلاین گلوبکه، در خدمت است. انگار خواسته‌ام خیلی هم برایش معمولی و ساده بود: می‌خواستم به مسکوی پنجاه سال بعد بروم، مسکوی 2032.

گفت: «باشه.»، و با ناخن‌های مانیکور‌شده‌اش بنا کرد به زدن روی کلیدهای کامپیوتر. اعداد و حروفی روی صفحه ظاهر شدند و این‌ور‌و‌آن‌ور پریدند.