محسن

دایی جانم خیلی جوان بود و شور جوانی داشت؛ سِنی که احساسات حالتی مبهم و رازگونه دارند و هنوز خوبی و بدی برای انسان قابل‌تشخیص نیست؛ سنی که عشق به زندگی سبب می‌شود هر تجربه‌ی تازه‌ای، حتی غیرانسانی و شوم، هیجان‌انگیز شود.

دایی‌ام از گماشته‌اش پرسید: «پس کلاغ‌ها، کرکس‌ها و بقیه‌ی لاشخورها کجا رفته اند؟»
رنگش پریده بود، اما چشمانش برق می زد.
گماشته سربازی سیه‌چهره و سبیلو بود که هرگز نگاهش را رو به بالا نمی‌گرفت. جواب داد: «این پرنده‌ها از بس که لاشه‌ی طاعون زده‌ها را خوردند، خودشان هم طاعون گرفتند و مُردند».