پیپ سعی کرد حرف را عوض کند: «ببخشید، مهم نیست. حقیقتش، من دارم روی پ.ت.پ مدرسهام کار میکنم و…»
«پ.ت.پ چیه؟»
«پروژۀ تحقیقی پیشنیاز دانشگاه. پروژهایه که در کنار دورۀ ای لول(۱۱)، بهطور مستقل، روش کار میکنی. میتونی هر موضوعی که میخوای انتخاب کنی.»
راوی گفت: «اوه، هیچ وقت توی مدرسه تا اونجا پیش نرفتم. بهمحض اینکه تونستم، ازش زدم بیرون.»
«ئه. خب، میخواستم بدونم میشه برای پروژهام، باهات مصاحبه کنم یا نه.»
«دربارۀ چیه؟» ابروان تیرهاش درهم رفته و به چشمانش نزدیکتر شده بودند.
«اممم…دربارۀ اتفاقیه که پنج سال پیش افتاد.»
راوی نفسش را با صدای بلند بیرون داد. لبانش را طوری جمع کرده بود که به نظر میآمد نشان از خشم فروخفته دارد.
راوی گفت: «چرا؟»
«چون فکر نمیکنم برادرت اون کار رو کرده باشه، و میخوام سعی کنم که این رو ثابت کنم.»
محسن
16
مهر