زندگی برلیوز طوری شکل گرفته بود که تاب دیدن پدیدههای غیرطبیعی را نداشت. رنگش باز هم بیشتر پرید و چشمهایش گرد شد و با بهت و حیرت به خود گفت: «ممکن نیست!»
ولی افسوس که ممکن بود، و مرد شفاف بلند قد، روبروی او به چپ و راست تاب میخورد، بیآنکه با زمین تماسی داشته باشد.
ترس چنان تمام وجود برلیوز را فرا گرفت که ناچار چشمهایش را بست. چشمهایش را که باز کرد، همهچیز تمام شده بود. شبح از میان رفته بود و وجود پیچازیپوش ناپدید شده بود و سوزن نوکتیز هم با رفتن مرد از قلبش بیرون پرید.
محسن
16
مهر