عطیه

گرگور با خود گفت: «بعد؟» و در تاریکی به دور و بر چشم گرداند. به زودی کشف کرد که قادر نیست از جای خود بجنبد از این بابت تعجبی نکرد. تعجبش بیشتر از این بود که تاکنون چگونه توانسته است با آن پاهای نحیف حرکت کند؟ گذشته از این، احساس آسایش می‌کرد، به‌واقع تمام بدنش درد می‌کرد، ولی به نظر می‌رسید که درد رفته رفته آرام می‌گیرد و به زودی کاملاً برطرف می‌شود. سیب گندیده‌ی پشتش و اطراف ملتهب آن را که از غباری نرم پوشیده بود، کمتر حس می‌کرد. خانواده‌ی خود را با محبت و نیکی به یاد آورد. گفته بودند باید گورش را گم کند.