عطیه

قبلاً گفتم که من آدم بی‌قراری بودم و همیشه در دلم آشوبی بود. صدایی در اعماق قلبم می‌گفت: «می‌خواهم، می‌خواهم، می‌خواهم.» این صدا هر روز عصر تکرار می‌شد و هرچه می‌خواستم خفه‌اش کنم، بلندتر می‌شد. مرتب در گوشم زنگ می‌زد که: می‌خواهم، می‌خواهم. می‌پرسیدم: «چی می‌خواهی؟» ولی باز حرف خودش را می‌زد. جوابی نمی‌داد.