عطیه

پیرمرد می‌­توانست کم و بیش به­‌گونه‌­ای فوق­‌طبیعی گوش کند و بچشد و ببوید، مثل مردی آویخته از پُل که در لحظه­‌ی مرگ می‌توانست رگ­‌های هر برگ را ببیند، و فراتر از آن، هر حشره‌­ای بر برگ را، و باز بیشتر، منشور رنگ­‌ها را در هر قطره­‌ی شبنم بر هزاران برگِ علف.