عطیه

زنم تنها و ناامید مُرد، از یک بیماری ریشه‌­دار که ذره ذره تحلیلش می‌­برد، از احساس این­که تمام عمرش را در بگومگوهای غم‌­انگیز دو آدمی هدر کرده بود که روزها کنار هم می­‌ماندند بی­‌آن­که با هم حرف بزنند یا حتی نگاهی به‌­هم بیندازند، مثل شاخ به شاخ شدن دو جانور کور توی یک غار تاریک.