زنم تنها و ناامید مُرد، از یک بیماری ریشهدار که ذره ذره تحلیلش میبرد، از احساس اینکه تمام عمرش را در بگومگوهای غمانگیز دو آدمی هدر کرده بود که روزها کنار هم میماندند بیآنکه با هم حرف بزنند یا حتی نگاهی بههم بیندازند، مثل شاخ به شاخ شدن دو جانور کور توی یک غار تاریک.
عطیه
07
دی