شعری از پابلو نرودا خواند. سرش را بیخ گوشم گذاشته بود، لبهاش و سبیل کوچکش بهلاله گوشم بهموهایم میسایید. «سکوتت را دوست دارم، چنان که گویی تو اینجا نیستی، چنان که گویی چشمانت پریدهاند و رفتهاند، چنان که گویی بوسهای دهانت را بسته است.» وقتی به کلمه «دهان» رسید دستی بهصورتم کشید و لبهایم را بوسید.
عطیه
04
دی