شهیده بانو

سروان از صندلی گردانش بلند شد. قد بلند و چهارشانه بود و صدای قدم­ هایش، محکم و شمرده در اتاق طنین انداخت. میزش را دور زد و با چند گام بلند خود را پشت سر حسام رساند. دست­هایش را روی شانه­ های حسام گذاشت و به نرمی فشرد: “واقعاً متأسفم که این مدت هم براتون دردسر شد ولی اصرار خودتون بود. حالا هم دیر نشده… به نظرم بهتره زودتر تحویلش بدین. البته از نظر قانونی مرتکب جرمی نشده. اعتیادشم که فعلاً ترک کرده. می­­فرستیمش یه مدت تو یکی از این خونه­ های سلامت زیر نظر بهزیستی. برای تکمیل پرونده قتل مادرش و پدرش که تحت تعقیبه، باید احضار بشه دادسرا…” حسام عقب برگشت و صورتش را به طرف سروان بالا گرفت…