ریحانه سادات

صدای زلاله اذان مغرب توی شهر می‌پیچید.
اشک از چشمانم سرازیر شده بود.
به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه‌هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی‌شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده‌اند. ببین چطور بی‌قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد.
خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می‌خواهم.»