خدیجه

در مورد انگشتان پایم که اصلا نیازی به گفتن نیست: آن‌ها دیگر در چکمه‌ام تکان نمی‌خوردند، فرمانبردار آرام گرفته و به کنده‌های قطع‌شدهٔ درخت شباهت پیدا کرده بودند. اعتراف می‌کنم بزدلی بر من چیره شده بود و زیرلب به علم پزشکی و به آن درخواستی که پنج سال پیش به رئیس دانشگاه داده بودم، لعنت می‌فرستادم. در آن زمان خورشیدْ بالای سرمان انگار از پشت غربال می‌درخشید. پالتویم مانند اسفنج باد کرده بود. با انگشتان دست راستم بیهوده می‌کوشیدم دستهٔ چمدان را بگیرم، ولی سرانجام منصرف شدم و تفی روی چمن‌های خیس انداختم. انگشتانم قادر به گرفتن چیزی نبود. دوباره در مغزم که با انواع و اقسام اطلاعات از کتاب‌های جالب پزشکی پر شده بود، نام یک بیماری زنده شد: فلج. با درماندگی ــ و فقط شیطان می‌داند برای چه ــ در ذهن به خود گفتم: «پارالیزیس.»