خدیجه

بعد مشتش را به دهان عباس نزدیک کرد:
– بنوش پسرم. ببین چه آب زلال و تمیزی است.
عباس لبانش را به کف دست پدر چسباند و آب نوشید. مولا علی (ع) با مهر و محبت به سر عباس دست کشید و گفت:
– مشکت کجاست؟ بیاور تا پرش کنم.
عباس مشکش را آورد. امیرالمؤمنین مشک چرمی را پر از آب کرد و گفت:
– اول به دوستان تعارف کن که خیلی وقت است این‌جا نشسته و خسته شده‌اند.