اسباببازیهای رنگارنگ، مدادهای قرمز و سیاه، دفترها، پاککنها، جعبههای مدادرنگی و یک توپ چهلتکه روی فرش حسینیه افتاد. چشم بچهها گرد شد و دهانشان آب افتاد. عروسک خرگوش را برداشت. اشتباهی آن را با خودش آورده بود حسینیه. عروسک مال نجمه بود. نجمه خیلی دوستش داشت. گاهی یونس برای دخترش شعرهای شادی میخواند و او در اتاق میدوید و میچرخید و دست میزد. امّا اگر خرگوشش کنارش نبود، حتماً میرفت و میآوردش. انگار دوست داشت او را هم در شادیهایش شریک کند. نجمه یادش رفته بود عروسکش را با خودش بیرمنگام ببرد.
خدیجه
14
آذر