خدیجه

مطمئن بود دوران آرامش در آنکارا تمام شده است. تمام پولی که بهروز خرج آپارتمان و وسایلش کرده هدر رفته و باید به‌سرعت هرچه هست، پشت‌سرشان رها کنند و بروند. مشکل بزرگش احساسات بود. برخلاف اصولش، خودش را درگیر احساسات کرده بود. می‌دانست که اشتباه کرده؛ اما نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. با خودش گفت: «پیر شدی علیزاده، پیر و دل‌رحم.» اول از همه، با نجات‌دادن بهروز و پس از آن، با آوردن بی‌زبون برنامهٔ خودش را به هم ریخته بود. در برنامهٔ اولیه‌اش اصلاً هیچ دختری نبود، چه برسد به بی‌زبون. جاعل و تأمین‌کنندهٔ هویت‌هایش هم کسی در دارودستهٔ کیانفر یا مافیای ترک بود که بعد از انجام وظیفه باید باروبندیلش را برای آن دنیا می‌بست.