صبح فردا، مهدی و یونس به حسینیه رفتند. یونس چمدان مشکی بزرگش را همراهش آورده بود. فضای حسینیه اینقدر بزرگ بود که مردم روستا نمیتوانستند آن را یکدست فرش کنند. هر قسمت آن، مخصوصاً نیمهٔ انتهاییاش، مثل لحاف چهلتکه شده بود. از گلیم و نمد و زیلو و حصیر گرفته تا هرچه توانسته بودند آورده بودند تا لخت نباشد. نیمهٔ جلویی هم چند فرش کهنه افتاده بود.
خدیجه
14
آذر