خدیجه

نجمه روی دوش یونس خواب بود. با محبوبه در ورودی صحن عتیق، ایستاده بود و به شیپور و نقّاره‌زنی خادمان حرم امام رضا نگاه می‌کرد. نجمه بیدار شد. با چشمان خواب‌آلودش به نقّاره‌زنان خیره شد و با انگشت، آن‌ها را به پدر و مادرش نشان می‌داد. لبخند می‌زد و چیزی می‌گفت که در صدای نقّاره گم بود. نقّاره و شیپور ساکت شدند. مش‌صفدر با صدای دلنشین و رسایش شروع به خواندن کرد: «هر سحرم ز لامکان، می‌رسد این ندا، ندا/ درگه فیض بسته نیست، طالب من، بیا، بیا…»
نقّارهٔ حرم که تمام شد، نجمه دوباره سرش را روی شانهٔ یونس گذاشت و خوابید. یونس سرش را روی دیوار خشتیِ خانهٔ هاشم گذاشت و طوری گریه کرد که شانه‌هایش می‌لرزید.