به خانهای بر میگشتم که مردی در آرزوی ملکه شدن من آن قدر گریه کرده بود که کور شده بود. و من که دنباله او بودم مثل شهاب میسوختم و از بازی بیرون میرفتم. به یاد میآوردم پدرم، سرهنگ نیلوفری را که هر وقت خیال میکرد کسی دور و برش نیست، کورمال کورمال یکی از لباسهای مرا برمیداشت، سرش را در آن فرو میبرد و زار میزد. و مادرم گفته بود که از بس گریه کرد کور شد، و حالا خودش مرض ناامنی داشت. من کجا بودم؟ در خوابِ مادرم دیدم که مردهام. و مردهام.
خدیجه
14
آذر