خدیجه

صداهای درهم بازار محکم در گوشش طنین می‌انداخت و او را از افکار آرام و آسوده‌اش بیرون می‌کشید. خیلی وقت‌ها راه می‌افتاد و وسط رنگ‌ها و رایحه‌های بازار قدیمی می‌چرخید. فرش‌ها و زیراندازها با رنگ‌های طبیعی رنگ شده بودند. به نقش آن‌ها نگاه می‌کرد و یا در مقابل نقاشی ظروف سفالی که دو طرف خیابان را آراسته بودند، می‌ایستاد. گاهی هم خم می‌شد و یکی از رزهای صحرایی را در دست پشت‌ورو می‌کرد. این گل جادوی کل منطقه به‌حساب می‌آمد و نمایانگر آفرینش خالقی بود که آن منطقه را تصویرگری کرده و آراسته است، اما بعد از یک گردش کوتاه سریع برمی‌گشت چون می‌ترسید دخترک از مسجد بیرون بیاید و او را پیدا نکند و بترسد. امروز را هم ترجیح داد در این هوای گرم یک گوشه در سایهٔ ساختمانی بایستد، دقایق را بشمارد و گاهی عقربهٔ کندِ ثانیه‌شمار و گاهی چهرهٔ عابران را دنبال کند.