خدیجه

یک دوست خیالی هم داشتم که ملخی حدوداً دومتری بود و سرِ شاخک‌های بلندش دو روبان صورتی گره زده بود و تمام دست‌هاش پُر بودند از النگوهای پُرسروصدای زرد و نارنجی و قرمز. جنسیت خاصی نداشت و من هم آن وقت‌ها آزاد از اسارت هورمون‌ها و با دور زدنِ جفنگیاتِ فروید هنوز درگیر مسائل جنسیتی نشده بودم. ملخ شادی بود و برای این‌که من را بخنداند شاخک‌هاش را گیر می‌داد لای چنگک‌های ریزِ دستش و می‌کشید پایین و یک‌دفعه ول‌شان می‌کرد. شاخک‌ها مثل فنر می‌پریدند بالا و من هم مثل بیش‌تر بچه‌های کم‌عقلِ سرخوش غش‌غش می‌خندیدم به چنین کار ساده و ابلهانه‌ای.