خیلی وقتها، تمام شب راه میروم، خیالپردازی میکنم، یا حواسم را به گفتوگویی بیپایان با خودم میسپارم. بله، مثل همین امشب، و بیم دارم مبادا آخرش شما را کلافه کنم، ممنون، بزرگواری و نزاکتتان را میرساند. انبان کلامم لبریز است؛ همین که دهان باز میکنم، جملهها سرازیر میشوند. این کشور به من الهام میبخشد. خوشم میآید از این جماعت که در پیادهروها همهمه میکنند، در فضای تنگ بین خانهها و آبها گیر افتادهاند، و مِه و زمینهای سرد و دریای جوشان مثل تیزآب احاطهشان کرده. از آنها خوشم میآید چون انگار همزاد دارند. در آن واحد، اینجا هستند و جایی دیگر.
خدیجه
18
آذر