آن روزی که تگزاسی را آوردند در بخش، یوساریان مشغول بههم ریختن آهنگ موجود در نامهها بود. یکی دیگر از آن روزهای آرام، گرم و بیدغدغه بود. گرما مثل لحافی روی سقف افتاده بود و هر صدایی را خفه میکرد. دانبر دوباره بیحرکت به پشت دراز کشیده بود و چشمانش مثل چشمان عروسک خیره شده بودند به سقف. سخت تلاش میکرد طول عمرش را زیاد کند. به خاطر همین میکوشید ملالش را پروبال دهد. دانبر چنان سخت میکوشید طول عمرش را زیاد کند که یوساریان فکر کرد شاید مُرده. تگزاسی را روی تختی در وسط بخش گذاشتند، و چیزی نگذشت که عقایدش را پیشکش کرد.
خدیجه
18
آذر