چشم دواندم. اول پسرک و مادرش را نیافتم؛ اما خوب که نگاه کردم، دیدمش. کنار یک زن لاغر و تکیده؛ که سردی کوهستان صورتش را قرمز کرده بود، نشسته بود و مرتب گریه و زاری میکرد. پسرش هنوز به هوش نیامده بود. اگر هم آمده بود، خیلی بیحال و بیرمق بود، چون نه صدایی از او شنیده میشد و نه حرکتی میکرد. پیرزن کناریاش مرتب کنار گوشش چیزهایی میگفت؛ اما زن فقط سرش را تکان میداد و صدای گریهاش بلندتر میشد.
خدیجه
12
آذر