خدیجه

نور از پنجره اُریب می‌تابید و صدای بازی بچه‌ها از کوچه می‌آمد. یک فروشگاه راه انداخته بودند و پول خریدشان را با قلوه‌سنگ می‌دادند. جعبهٔ خالی پودر لباس‌شویی داشتند و قوطی لوبیا. یکی‌شان گفت نه الان نوبت منه. گراوس آرمسترانگ گوش‌اش را خاراند و بدو رفت وسط‌شان.