خدیجه

در حقیقت، چیزی بیش از این واقعیت ساده که پدرش در فکر است بر او آشکار بود. می‌دانست پدرش سعی می‌کند چیزی را به یاد آورد.
شینگو کلاهش را از سر برداشت و در عالم حواس‌پرتی مدتی آن را در دست راستش نگه داشت، بعد آن را روی زانویش گذاشت و شوئیچی کلاه را از جارختیِ بالای سرشان آویخت.