وقتی آبجی گم شد، تازه تعطیلات عید تمام شده بود. اشتباه میکنی زن! تابستان معطل میماند تا بهار تمام شود و بعد میآید. این دنیا نظمی دارد که هر کارش بکنی روال خودش را طی میکند. هنوز یک هفته از روزی که آبجی گم شد نمیگذرد. با امروز میشود هفتم! آن وقت این زن…، همینِ زنها دلم را میلرزاند. زود به آخر میرسند، هم مغزشان، هم جسمشان. مثل آبجی که از همان اول مغزشان شروع نشده است، این خطر برایشان کمتر است. لااقل چیزی از دست نمیدهند. نکند آبجی از این فکرها کرده و رفته و خودش را گم کرده است؟ بیخیال پسر! او سادهدلتر از این اداهای روشنفکری است. آبجی که شاعر نیست.
خدیجه
18
آذر