در خانهای زندگی میکردم که دختری از دیوار خانه سمت چپ، هر وقت پای دار قالی خسته میشد به بهانه مِه نردبان را میگرفت و میآمد بالا، لب دیوار سرک میکشید و با لبخندی گرم میگفت: «نوشا! نوشا! پیسپیسو.»
پنجره را باز میکردم، مه فضا را گرفته بود. سرم را در آن هوای مرطوبی که پوست تنم را خنک میکرد فرو میبردم. مگر نمیشود یاد دختری افتاد که عنکبوت قالی شده بود، آویخته بر تار و پود سفید و لاکی و سبز و آبی و رنگهای دیگر، دلخوش به مه یا باران، و نردبانی که او را به ایوان خانه ما میرساند.