خدیجه

ترنس حالا دارد مستقیماً با نمایشگرش صحبت می‌کند. نمی‌توانم صدایش را بشنوم. اهمیتی هم به حرف‌هایش نمی‌دهم. او دیگر برایم اهمیتی ندارد. چیزی که چندقدمی‌ام ایستاده از هر نظرِ ممکن شبیه من است. امکان ندارد از این واقعی‌تر و انسانی‌تر بتواند باشد. سرم را پایین می‌آورم و به دست‌هایم نگاه می‌کنم. به رگ‌هایی که از زیر پوستم بیرون زده‌اند، به خطوط کف دستم، به اثر انگشت‌هایم. مگر غیر از این است که اثر انگشت و خطوط کف دستِ هر کسی فقط منحصر به خودِ اوست. و این‌ها تنها به من تعلق دارند. تنها به من. پس چه‌طور امکان دارد از وجود من موبه‌مو یک نسخه‌بدل وجود داشته باشد. امکان ندارد.