خدیجه

دکتر گفت «تو بزی، من خرگوشم و ساعت قلبته.»
حس درماندگی داشتم؛ انگار فریب خورده بودم. تنها کاری که می‌توانستم بکنم سر تکان دادن بود.
بعد از آن، هر یکشنبه بعدازظهر جلسات‌مان برقرار بود. باید ابتدا سوار قطار و بعد هم سوار یک اتوبوس می‌شدم تا به خانهٔ دکتر برسم؛ جایی که به مافین و پای سیب و پنکیک شهددار و کروسان عسلی و دیگر شیرینی‌جات مهمان می‌شدم. این پذیرایی‌ها یک سال طول کشید بعد آن گیرِ ملاقات‌های مرتب با دندان‌پزشک افتادم.