خدیجه

گومز گفت “لبخند می‌زنم.”
ریچی با دلسوزی نگاهش کرد و گفت “نگران بچه‌ات هستی؟”
“نه.”
ریچی به مغزش فشار بی‌اندازه‌ای آورد و پرسید “برای پاریس نگرانی؟”
گومز با خشونت گفت “من چه‌کار دارم به پاریس؟”
“بهتر است که آن‌ها بدون درگیری اشغالش کنند، نه؟”
گومز با لحن خنثایی جواب داد “فرانسوی‌ها می‌توانستند از شهر دفاع کنند.”