خدیجه

خودش را در چشم آن زنْ عرق‌کرده و کثیف دید. زن عرق نمی‌کرد. همین‌طور ریچی: در آن پیراهن زیبای سفیدش ترگل‌وورگل بود و بینیِ سربالایش بفهمی‌نفهمی برق می‌زد. گومز زیبا. ژنرال گومز زیبا. ژنرال توی نخ چشم‌های آبی و مشکی و سبزی بود که زیر پردهٔ مژه‌ها پنهان بودند؛ آن پتیاره فقط یک مرد جنوبیِ آس‌وپاس دیده بود با لباسی مزخرف. “از نظر او یک کله‌سیاهم.” بااین‌حال به پاهای کشیده و زیبای او نگاه کرد و تعرقش شدت گرفت. “چهار ماه است که عشق‌بازی نکرده‌ام.” قبلاً هوس مانند گلی بود که دم‌دستش می‌شکفت. حالا ژنرال گومزِ زیبا مانند چشم‌چران‌ها خواسته‌های شرم‌آور و پنهانی داشت.