اگر ملافهای، چیزی دمدستم بود تا روی خودم بکشم، میتوانستم فکرم را یککم جمع کنم، ببینم چه دارد سر هم میکند. آدم واقعاً باید خیلی بدشانس باشد که سالهای سال انتظار بکشد اسرار زندگیاش را بهش بگویند. و وقتی برای گفتن اسرارش بیایند سراغش که او لخت، مثل مدل نقاشها، روی تختی دراز کشیده باشد و نتواند حتا انگشتش را تکان بدهد. نمیخواستم در آن وضعی که بودم همهچیز در ذهنم ثبت شود. اینطوری تا به گذشتهام یا کسوکارم فکر میکردم آن صحنه هم خودبهخود میآمد جلو نظرم. به مرحبا گفتم:
«میشود یککم آنطرف را نگاه کنی؟»
کاش این حرف احمقانه را نمیزدم. چون مرحبا برای اولینبار شاید سر برگرداند طرفم و زُل زد بهم. جا خورده بود چه دارم میگویم. حتماً منتظر سؤال مهمی بود.
خدیجه
17
آذر