خدیجه

بیش‌تر ساکنین زمین به زندگی روزمره عادت کرده‌اند، فقط تماشا می‌کنند روزی شروع می‌شود، مسیرش را طی می‌کند و بعد تمام می‌شود؛ جوان که بودم دوست داشتم این‌طور زندگی کنم، فقط آینده در برابرم بود، نه ورطهٔ حال و گذشته. اما از آن‌جایی که تجربه‌ام از زندگی بسیار متفاوت بود و به آن عادت کرده بودم، حالا خواهان تجربهٔ آخرمم؛ کسی که به انتظار مدام خو بگیرد هرگز اجازه نمی‌دهد این حالت به‌کل تمام شود، انگار که نیمی از هوا را از آدم بگیرند. و به این ترتیب، تا مدتی توماس هم خودش بود و هم نبود. نگاهم به او آمیخته با بدگمانی و خرسندی بود، هر چند ممکن است احمقانه به نظر برسد، یکی موجب دیگری می‌شد، یا بهتر بگویم، وابستگی متقابل داشتند و یکدیگر را تقویت می‌کردند و بدگمانی همان انتظار بود، امتداد یا بازمانده‌اش.