«باشه» کلمهٔ ممنوعهٔ من و مریم بود. یک رمز یا حلقهٔ وصل. بازی بچگانهٔ ما. باخته بودم و بههیچوجه برام مهم نبود. به ساک و تُشک کُشتی فکر میکردم. پانصد تومانی مچالهای بهش دادم و براش از کفشها و دوبندههام گفتم، از مچهای لاغر رقیبهام که زیرشان زده بودم، از دستم که بالا رفته بود و من فقط صدای هِنهِن خودم و حریفم را میشنیدم و بوی عرقی که حالم را جا میآورد. تعریف کردنش هم حالبههمزن بود اما من یکی را مست میکرد. براش گفتم که وقتی تنهامان بههم میخورد چیزی درونم گُر میگیرد و داغ میشوم. صورت مریم مُدام جمع میشد و میگفت «اَیی، تعریف نکن حالم بد شد!» بااینحال هنوز جای انگشتهای دست راستش را حس میکنم که بازوی لاغرم را لمس کرد و فشار داد.
خدیجه
17
آذر