خدیجه

با این اوصاف نمی‌دانی که خواب می‌بینی یا فکر می‌کنی. پدربزرگت اگر بود، با آن تغزل بی‌نظیرِ افغانی‌اش، تو را به آن پرندهٔ شب‌بیداری تشبیه می‌کرد که با یک چشمِ باز برای پاییدن و یک چشمِ بسته برای چرت زدن، با یک بال به سمت آسمان و یک بال به سوی زمین و پنجه‌های گره‌شده به تک‌شاخهٔ درختی که آشیان بر آن بنا کرده فکر و حواسش مشغول جای دیگری است. از نگاه تو این وضعیت وضعیتِ مشترک میانِ همهٔ انسان‌هاست. اما برای پدربزرگت بیش‌تر به سلوکی عرفانی می‌مانست؛ نوعی نگرش روحانی به گسستِ میان رؤیاهای زمینی و تأملاتِ ماوراییِ ما… پدربزرگ این پرنده را از کجا یافته بود؟ از کدام افسانه بیرون کشیده بودش؟ از کدام کتاب؟ هیچ‌کس نمی‌داند. اما او با استناد به یک کتاب از آن حرف می‌زد؛ کتابی که انگار چیزی بود مثل مجموعه‌ای از همهٔ کتاب‌های مفقودِ ادبیاتِ پشتو…