خانم

قلیان‌خانه‌ای خود یکی یکی از قلیان‌ها را در پیشگاه دکانش می‌شکست و شاگردش با تعجب نظاره‌اش می‌کرد. – مشتی چه می‌کنی؟ بدبخت می‌شویم! نانمان آجر شد! – مگر فتوای میرزای شیرزای را نشنیده‌ای؟ آن‌قدر وقیح نشده‌ام که بر روی حضرت صاحب شمشیر بکشم.