درِ چادر زنها، فاطمه را صدا زدم. دلم برایش تنگ شده بود. مشغول برشدادن پارچههای پانسمان بودند. پرده چادر را کنار زد و با لبخند همیشگیاش روبهرویم ایستاد. باهم دست دادیم. – قربانت شوم، رئوفه جان! چیزی لازم نداری برایت بیاورم؟ – ممنونم ابالحسن. اینجا همهچیز هست.
خانم
15
آذر