خانم

ام‌ایمن تنهایمان گذاشت و به مکه رفت. می‌گفت: دلم مدینه بدون فاطمه را نمی‌خواهد. رفتار مردم هم با من عوض شد. طوری وانمود می‌کردند انگار اصلاً من را نمی‌بینند. عمو عباس زیر گوشم می‌خواند. – قریش به‌هم که می‌رسند، با بشاشت سلام و علیک می‌کنند. ما را که می‌بینند، طور دیگری می‌شوند. انگار اصلاً ما را نمی‌شناسند.