راننده که خاکستر سیگارش را از شیشه بغل دست به بیرون میتکاند، گفت: «دوست جوان من، حکایت کشور ما این است، یک مهاجم پس از مهاجم دیگر. مقدونیها، ساسانیان، عربها، مغولها، حالا هم که شورویها. اما ما مثل آن دیوارها هستیم. در هم شکسته، بدون هیچ قشنگی چشمگیری، اما هنوز سر پا. حقیقت ندارد، برادر؟» بابا گفت: «چرا! دارد.
خانم
18
آذر