جیپ بهسرعت از محوطهٔ پردرخت اوین گذشت و کنار ساختمانی توقف کرد. مرتضی به ساختمان پیش رویش نگاه کرد. در دوردست، ساختمانهای دیگری بهچشم میآمد و آدمهایی دیده میشدند که میرفتند و میآمدند. مرتضی از بچگی عادت داشت برای فرار از چیزهای بزرگی که باعث ترسش میشدند، انگشتش را جلوی چشمش بگیرد و با بستن یکی از چشمهایش همهچیز را کوچک کند. کوچک دیدن هر چیزی از پشت انگشتش برایش تفریحی سیریناپذیر بود. او ساختمانها و آدمها را اینگونه دید. آدمها به اندازهٔ یک انگشتش بودند. از این صحنه خندهاش گرفت. جعفر عصبی از اینهمه خونسردی مرتضی وقت پیادهشدن از جیپ بهعمد پایش را لگد کرد. او از نزدیکشدن به ساختمان زندان بسیار وحشتزده بود.
خانم
16
آذر