خانم

دست خانم را به‌خوبی روی قلبم احساس می‌کردم، یقینی مرا فراگرفته بود و آن یقین به رسالتی بود که باید انجام می‌دادم. مثل اعجاز زنده شدن یک مرده، به یک‌باره قوتی فوق‌العاده از قلبم در تمام وجودم جاری شد، دست در گره‌های ضریح کردم، با قوت از ضریح کمک گرفتم و روی پا ایستادم، قطرات اشک، بی‌امان از چشمانم می‌باریدند اما آن‌چنان قوتی یافته بودم که دیگر هیچ‌چیز جلودارم نبود، خطاب به خانم عرض کردم: «هرچه توان داشته باشم در این راه می‌گذارم اما شما هم همیشه مددکارم باش و الّا من کجا و کار زینبی کجا؟»