خانم

الهام و برادرش ناصر رفتند به سمت حرم. جلوی رواق شیخ طوسی دختر نشست کنار راه، لب جدول. از آنجا ورودی زنانه را می دید. زن های چادری و زن های مانتویی. زن هایی که چادر قرض می کردند که بروند تو و او بلد نبود چادر را روی سرش نگه دارد. عصبانی بود که نمی توانست خودش برود دنبال مادرش. حرصش را سر برادرش خالی کرد. «برو بگو مامان بیاد بریم اون پسره رو خلاص کنیم.» ناصر ایستاده بود بالای سرش. پرسید: «پول شیشه چقدر می شه