کیمبرلی چانگ
ما به آمریکا آمدیم با یک چمدان و هزار امید. مامان میگفت آیندهام اینجاست، بین برجهای بلند و خیابانهای شلوغ. ولی مدرسه برایم مثل جنگ بود؛ زبانی که نمیفهمیدم، چهرههایی که نمیخندیدند. عصرها در کارخانه با مامان کار میکردم، دستهایم بوی روغن و عرق میداد. اما هر شب، وقتی کتابم را باز میکردم، دنیایی میدیدم که مال خودم بود. من میدانستم که باید بجنگم. نه فقط برای خودم، برای مامان، برای آن امیدی که از آنسوی دنیا با خودمان آورده بودیم.