پنیر هلندی
نمره 5.00 از 5
وقتی مغازهی پنیر را به ارث بردم، فکر میکردم بالاخره آدم مهمی شدهام. دیگر لازم نبود پشت میز کارمندی خم شوم یا سلام رئیس را با لبخند زورکی پاسخ دهم. اما خیلی زود فهمیدم که پنیر فروختن فقط فروش پنیر نیست؛ باید با آدمها سر و کله بزنی، با حسابها، با بیحوصلگی صبحهای بارانی. همهچیز پیچیدهتر شد، و من ـ مردی که همیشه در حاشیه بود ـ ناگهان در مرکز نمایش ایستاده بودم. پنیرها بوی زندگی میدادند، بوی ترس، شکست، شاید حتی امید. و من، در میان قالبهای گرد و زرد، دنبال معنای خودم میگشتم.