مهمان شبانه
باد سرد شب در پنجرههای خانهی دورافتاده میپیچید، جایی که وینی تنها زندگی میکرد؛ با خاطرهها، با سکوتی سنگین که سالها در دیوارها نشسته بود. شبی، صدایی آمد. زوزهی حیوان نبود، صدای انسانی بود… و بعد، کودکی در برف پیدا شد. چرا آنجا بود؟ از کجا آمده بود؟ گذشتهی وینی، که سالها در تاریکی دفن شده بود، آرامآرام با حضور این مهمان شبانه بیدار شد. هر قدم، هر نگاه، بخشی از رازی فراموششده را زنده میکرد. انگار سرنوشت، پس از سالها تصمیم گرفته بود بار دیگر درِ خانهاش را بزند.